باباحسین جون سلام... منم دختر کوچولوت، زینب!... امیدوارم که حالت بهتر شده باشه... جات اینجا خیلی خالیه... ما پیادهروی رو شروع کردیم... باباحسین، اینجا خیلی بیشتر از اون چیزایی که شما برام تعریف کردی، دیدنی داره!... با اینکه همیشه موقع تعریف از پیادهرویهایی اربعین که قبلاً اومده بودی و برام میگفتی و مدام بین صحبتهات این جمله رو تکرار میکردی که «زینب جان؛ شاید خیلی از چیزایی که میگم رو باورت نشه!» ... الان نهتنها خیلی از اونا رو دارم میبینم.
البته که من چه اون موقع و چه الان همیشه به حرفهای شما باور داشتم؛ اما فکر میکنم خیلی از چیزها رو هم شما نگفتی، چون واقعاً فکر میکردی که ممکنه هیچکس دیگهای هم باور نکنه! من تا حالا تو زندگیم اینهمه آدم، یکجا ندیده بودم! آدمایی که انگار از همهجای دنیا اومدن...، چون خیلیاشون فارسی صحبت نمیکنن... خیلیاشون لباسشون، قیافهشون هم فرق داره و خیلی راحت میشه فهمید که ایرانی نیستن!...
همین اولهای سفر یه چیزی رو خیلی خوب متوجه شدم باباحسین و اونم اینکه، اینجا درسته آدما همدیگه رو نمیشناسن و زبون همدیگه رو بلد نیستن؛ اما خیلی راحت انگار حرف همدیگه رو متوجه میشن!... این رو حتی به عموابوالفضل هم گفتم و عمو گفت: «همه این آدما هدفشون یکیه... اونم عرض عشق و ارادت به امام حسین (ع) هست... راهشون هم یکیه، راهی که به سمت کربلا طی میکنن... خداشون هم یکیه و همه به خدای بزرگ ایمان دارند و برای همین میان پیادهروی اربعین. اونا میخوان ایمان خودشون رو امتحان کنن!»
باباحسین، این رو به عمو نگفتم، اما به شما میگم... همیشه به من میگفتی که «مسلمونی فقط به حرف و اسم نیست... مسلمون واقعی باید توی امتحانایی که خدا تو مسیر زندگیش قرار میده خودشو ثابت کنه و سربلند بیرون بیاد... باید ایمانمون رو اثبات کنیم.». باباحسین اعتراف میکنم که شاید اون موقعها فقط سرم رو به نشونه تأیید حرفهای شما تکون میدادم؛ اما الان دیگه متوجه شدم منظور شما چی بود!.
امروز یه اتفاق خیلی جالب افتاد... توی عمود ۱۱۰ که رسیدیم عمو گفت که «باباحسینت، همیشه توی این عمود نذری داشت که ادا میکرد» ... گفتم: «چی بود؟» ... عمو گفت: «داداش حسین اینجا کفش عابرها رو واکس میزد» ... همینکه اینو گفت چند تا قطره اشک از کنار چشمش جاری شد... بهش گفتم: «خب عمو منم هستم...» ... نگاهی به من کرد و دستی به سرم کشید و گفت: «میدونم زینب جون...، چون میدونم که تو هم کمکم میکنی این نذر باباحسین رو گفتم...»
خلاصه نشستیم و عمو دوتا قوطی واکس، یکی دو تا پارچه و خلاصه وسایل واکسزدن رو از کولهپشتیش بیرون آورد و شروع کرد به فارسی، عربی و انگلیسی گفتن و دعوت کردن مردم واسه واکسزدن کفشهاشون... خیلی زود یه آقای قدبلندی که چفیهاش رو خیس کرده بود و روی سرش انداخته بود کنار ما وایساد... کفشاشو درآورد و یه چیزی به عربی به عمو گفت و رفت کنار مسیر و شروع کرد نماز خوندن. به عمو گفتم که: «چی گفت؟» ... عموابوالفضل گفتش که «از من جهت قبله رو پرسید... منم بهش نشون دادم و گفتم که تا شما نمازت رو میخونی ما هم کفشاتونو واکس میزنیم.»
قبلاز اینکه عموابوالفضل بخواد دست به کفش بزنه من یکی از پارچهها رو برداشتم، خاک روی کفش رو تمیز کردم، واسه واکسزدن دادم به عمو... اصلاً متوجه نشدم که چهجوری چند تا آدم دیگه به این جمع اضافه شدن... همینجوری که من داشتم خاک کفشها رو پاک میکردم و عمو واکس میزد، یکی برامون یه لیوان شربت خنک آورد، یکی چند تا دونه خرما آورد، خلاصه باباحسین هم فال بود هم تماشا!. به قول عمو «بیشتر از یه صبحونه مفصلی که قولشو بهت داده بودم اینجا خوردیم...»
آخرای کار همینطوری که سرمون پایین بود تا چیزی رو جا نذاریم، دیدم یه آقایی یه لنگه کفش رو به سمت عمو گرفت و گفت: «خیلی زود داری جمع میکنی برادر!» ... عمو هم قبلاز اینکه سرشو بیاره بالا گفت: «مخلص زائرای امام حسین هستیم...، اما چرا یه.» ... اینجا بود که جملهاش قطع شد... فکر کنم میخواست بپرسه چرا یه لنگه کفش! اما وقتی سرشو برد بالا گفت: «حاج حسن... قربونت برم... اینجا چیکار میکنی برادر!» ... بعدم منو معرفی کرد و گفت: «این زینبه... دختر حاجحسین» ... بعدم رو کرد به من گفت: «زینب جان ایشون حاجحسنه... حاجحسن صالحی... همرزم بابات بود توی سوریه و همونجا بود که.» ... اینجا بود که آقای صالحی حرف عمو رو قطع کرد و گفت: «یه پامو پَر دادم رفت.»
نمیدونستم با شنیدن این جمله باید بخندم؟! باید بغض کنم؟! باید گریه کنم؟!... فکر کنم یه بغض سنگینی توی گلوم بود، اما روی لبام یه خندهای نشست... باباحسین برام از همرزمات گفته بودی که بعضیاشون شهید شدند و بعضیاشونم مجروح و جانباز...، اما هیچوقت فکر نمیکردم یکی از همرزمها و دوستای شما رو اینجا تو مسیر پیادهروی اربعین ببینم...
خلاصه یه لنگه کفش رو از دست عمو ابوالفضل قاپ زدم و شروع کردم خاکش رو پاک کردن و همینجوری داشتم دعا میکردم... به امامحسین (ع) میگفتم که «میبینی آقا! این یکی دیگه از عاشقای شماست که تو مسیر دفاع از حرم همراه بابام بود... تو مسیر کمک به مسلمونها...» ... این دفعه داشتم حاجحسن رو؛ حاجحسن صالحی رو شفیع قرار میدادم تا با امامحسین (ع) صحبت کنه تا شما رو زودتر به من برگردونه.
خلاصه بعد از یه احوالپرسی گرم و تعارف کردن چند تا دونه خرمایی که توی کولهپشتیم مونده بود، حسن آقا گفت که همراه چند تا دیگه از هم محلهایهاش اومده و الانم باید راه بیافتن...
داستان شما رو به آقا حسن گفتم... حسن آقا همینکه شنید با خندهای که از اولین لحظهای که دیدمش روی صورتش بود گفت: «حاج حسینی که ما میشناسیم دشمن رو میترسوند و شکست داده، چه برسه به یه برق گرفتگی ساده... زینب جان مطمئن باش که حال باباحسینت خوب میشه... بهت قول میدم که بعد از خوب شدنش همگی دور همدیگه جمع میشیم و منم میبرمتون حضرت عبدالعظیم (ع) و یک کباب درستوحسابی دور هم میخوریم.» بعد از ما خداحافظی کرد و رفت.
یا امامحسین (ع) یه بار دیگه از شما خواهش میکنم که همه مریضها رو شفا بدی و بابای من رو هم... خیلی خوشحالم که دارم قدم به قدم، ستون به ستون، عمود به عمود، به شما نزدیک میشم...
خب باباحسین دیگه باید راه بیفتیم.. تا نامه بعدی که برات مینویسم شما رو به خدای بزرگ، خدای امامحسین (ع)، خدای همه مسلمونها و همه مردم دنیا میسپارم... دوستت دارم از طرف دخترت، زینب!
روایت از امین خرمی
طراحی و تدوین از نیلوفر قاسمی
انتهای پیام